جدول جو
جدول جو

معنی دس تنگ - جستجوی لغت در جدول جو

دس تنگ
تنگدست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفس تنگ
تصویر نفس تنگ
کسی که دچار نفس تنگی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم تنگ
تصویر هم تنگ
هر یک از دو لنگۀ بار که با هم برابر و هم وزن است، کنایه از هم سنگ، هم وزن، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل تنگ
تصویر دل تنگ
تنگ دل، اندوهگین، غمناک، افسرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست سنگ
تصویر دست سنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست تنگی
تصویر دست تنگی
تنگدستی، تهیدستی، بی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل تنگی
تصویر دل تنگی
افسردگی، تنگ دلی، اندوهگینی
فرهنگ فارسی عمید
(چَ تَ)
دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 15 هزارگزی شمال هندیجان و 2 هزارگزی باختر راه ماشین رو ده ملابه بندر دیلم واقع است. دشت و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زهره محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ افشار می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ / دِ)
نگرنده به دست کسی. مقلد. پیرو. دنباله رو: نظیره، مهتر قوم که مردم در هر امور به وی نگرند و دست نگر اوباشند. (منتهی الارب). نظور، مهتر که مردم دست نگر اوباشند و به وی نگرند در هر امر از امور. (منتهی الارب) ، محتاج و نیازمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
مخفف دست تنگی در تداول. (از ناظم الاطباء). رجوع به دست تنگی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده. (جهانگشای جوینی) ، هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف) ، همانند. شبیه:
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
صفت و حالت دست تنگ. عسرت. اعسار. ضیق معاش. تنگدستی. درویشی. فقر و مسکنت. سختی معیشت: نقل است که در مرض موت بودی و یکی درآمد و از دست تنگی روزگار شکایت کرد، پیراهن بدو داد. (تذکره الاولیاء عطار). از دهر مخالف به فغان آمده بود و از حلق فراخ و دست تنگی به جان. (گلستان سعدی).
- امثال:
دست تنگی سخت تر از جای تنگی است. (امثال و حکم). و رجوع به دست تنگ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دستاسنگ. (جهانگیری). فلاخن. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دستاسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ تَ)
عبارت از زمانی که به یک چشم زدن بگذرد. (آنندراج). یک لحظه. یک چشم به هم زدن. (ناظم الاطباء). کنایه از زمانی است که در یک چشم برهم زدگی بگذرد. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ تَ)
دیر مکافات. دیر رندسوز. کنایه از دنیا است. (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
سنگدل. قسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سنگدل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ تَ)
تنگ دهن. که دهانی تنگ دارد اعم از انسان یا کوزه و شیشه و جز آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ تنگ دهان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155).
وآدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ.
سعدی.
- دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39).
- دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن:
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ.
نظامی.
، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ تَ)
کنایه از بی وسعی. نیاز. افلاس. اعسار. تنگدستی:
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ هَُ)
دهی است از دهستان گوده بخش بستک شهرستان لار. واقع در 36هزارگزی شمال خاوری بستک با 489 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ تَ)
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ تَ)
دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 18هزارگزی شمال باختری دورود و کنارراه مالرو میراحمدی به لبیان بالا. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
مفلس، محتاج، تنگدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مل تنگ
تصویر مل تنگ
کسی که حوصله در شراب خوردن نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کو تنگ
تصویر کو تنگ
چوبی باشد که گازران بدان جامه را کوبند بعنی دقاقی کنند مدقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تنگی
تصویر دست تنگی
تهیدستی بیچیزی فقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس تنگ
تصویر نفس تنگ
کسی که دچار تنگی نفس باشد، نفس تنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل تنک
تصویر دل تنک
((دِ. تُ نُ))
کم حوصله، کم ظرفیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل تنگ
تصویر دل تنگ
((~. تَ))
اندوهیگن، آزرده، ناخوشایند، افسرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
((~. تَ))
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی معین
بی پول، بی نوا، تنگدست، تهیدست، فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سنگ آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخن پشت پای پرندگان که برای دفاع یا حمله به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی